ختم کلام/
ناگفته های کومله در شب حنابندانمهرداد
به قلم؛ مهدیه رزاقی
– کومله نازنینم سلام و درودها بر تو. نبینم غمت را. حال و روزت این روز ها چطور است؟
– درودها بر تو و فرزندان دیگرم. از حال و روزم نپرس که سرشار از محرومیت و نگرانی و عقب ماندگی ام.
– اما امشب انگار سرشار از دغدغه ای! تو را چه می شود امشب؟
– امشب حنابندان پسرم مهرداد با آرزو است و فردا هم مراسم عروسی به پا می کنند. بابت وصالش خوشحالم اما نگرانی ام از جای دیگریست.
– از کجا؟
– می دانی؟ مهرداد پیش از این، سه بار دیگر، با آرزوهای دیگری ازدواج کرده بود و حالا فردا چهارمین ازدواجش رقم می خورد.
– تمام نگرانی تو همین است کومله جان؟
– میدانی دخترکم، واقعیت این است که مهرداد درهر وصالش قول می داد که من و فرزندانم را به سر و سامان برساند و هرچه قدرتمند تر شود بیشتر می تواند مشکلات ما را بر طرف کند. اما هر چه او توانمند تر می شد، بیشتر ما را به فراموشی می سپرد.
در تمام این سالها، فرزندان دیگرم به سختی درس خواندند، دکتر شدند، مهندس شدند، نخبه شدند، بانوی قلم شدند، مرد پیکار شدند، اما هیچ کدام هیچ منصبی نگرفتند.
از من که دیگر نپرس. حال و روزم را خودت بهتر می دانی. سال های سال است که رنگ خوش ندیده ام. بیش از چهل سال عقب ماندگی را تحمل کرده ام. اما از ان زمان که مهرداد پیشرفت کرد و به جایی رسید توقعم بالا رفت و انتظار داشتم دست کم لباسی نو بر من بپوشاند. دستی بر فضای سبز حیاطمان بکشد. استخرم را که این روزها حال و خوبی ندارد سر و سامان دهد. دست چهار گردن کلفت دیگر را بگیرد و به خانه اش بیاورد تا شاید آنان چاره ای برای عقده های عقب مانده من و فرزندانم یافتند. توقع داشتم که میان درگیری های برادران و خواهرانش، پادرمیانی کند. اما فقط آخر هفته ها می آمد و دیداری تازه می کرد. هر روز منتظر نگاهی از گوشه چشم مهرداد بودم تا از راه برسد و بگوید اینبار با دست پر به سراغت آمده ام.
– مگر دستهایش همیشه خالی بود؟ چنین عمل هایی از پسر خلف شما بعید است!
-البته دست بعضی از دوستانش را گرفت و از زمین خوردن نجاتشان داد. به بعضی دیگر در شورای شهر کرسی داد. به همسایگان اما توجه بیشتری داشت و این مسئله حتی گاهی موجب ناراحتی، حسادت و عقب ماندگی من می شد.
– بهتر نیست ، امشب را که شب پر دغدغه مهرداد است، دست از گلایه بر داری و به کمکش بیایی؟
– آی دختر ، آی دختر، آنقدر هستند دورو برش که دیگر نمی تواند مرا ببیند. همین هایی که امروز به جایی رسیدند، همانهایی بودند که در عروسی های دیگر مهرداد کت می کندند. گاهی می گویم مهرداد پدر فرتوتی مثل مرا میخواهد چه کند. هرچند امروز موفقیت او بالندگی من است اما امشب با او اتمام حجت می کنم. او باید قول دهد که تمام بد عهدی های گذشته را در دور جدید زندگی اش جبران کند. خودش می داند از چه چیزهایی سخن می گویم.
– کومله عزیزتر از جانم، دورت بگردم الهی، نه تو فرتوتی نه پسرت تا این اندازه ناخلف. بیا دستت را بگیرم و ببرمت نزد مهرداد. بیا و یکبار دیگر ریش مهربانت را گرو بگذار و از او در آخرین ازدواجش قول مساعدت بگیر.
بیا نازنینم. بیا دستان رنجورت را بگیرم و ببرم نزد مهرداد تا یکبار دیگر بر دستانش حنا بگذاری و بر او دعای توفیق بخوانی. بیا دردت به جانم.
انتهای پیام/