به قلم مهدیه رزاقی
آفتاب که سربزند باید چارقدم را به سر و چادرشبم را به کمر ببندم و راهی شالیزار شوم. باید پا به پای مرد خانه پا در گل و لای بگذارم تابه دست خود، گندم به خانه بیاورم.
جایی میان همین روز، آنجا که هنوز آفتاب غروب نشده، باید به صحرا بروم و هیزم های ریز و درشت را برسر بگیرم و با چارق هایی که از گل سنگین شده اند به خانه بازگردم و به آب و نان طفلکانم بیندیشم و پس از آنکه پاره های چارقدم را پینه دوزی کردم خستگی هایم را به شبانگاهان سنجاق کنم و سر بر بالینی امن بگذارم تا فردا که گندم ها قد علم کردند، خوشی های زندگی را به تماشا بنشینم.
امروز که در آیینه روزگار می نگرم، چهره ای فرتوت به چشم های تارم می آید که با روزهای جوانی ام فرسنگ ها فاصله دارد و این تار و پود روزگار است که گواهی میدهد روزگاری در عنفوانجوانی، میان چشم های غریبگان، پاکی ها و معصومیت هایم چگونه لای چادرچاقشون هایم لانه کرده بودند.
تاریخ گواه است که سال به سال، همگام با گندم های شالیزار، قد کشیدم. آن هنگام که هرچه خوشه های گندم طلایی تر میشد، گیس های من سپیدتر می شد اما هیچ گاه گرفتار نگاهان ناپاک نااهلان نشد. هرسال گندم هایم را با دستانی که چروکیده تر می شد و کالبدی که فرتوت تر می شد درو میکردم و با گالش های زوار دررفته ام، دسته های سنگین را بر شانه حمل می کردم و این کار تمام روزگار جوانی ام بود و این جوانی ام بود که با زلالیت هرچه تمامتر تمام شد.
امروز که کالبدی خسته تر دارم، کهنه شال قدیمی و پینه دوزی شده ام را بر سر می گذارم و از پشت شیشه های نازک تنهایی ام، میبینم که گندم ها هنوز قد می کشند و دختران شوخ با چادر چاقشون های رنگی از مرز های باریک شالیزار می گذرند بی آنکه به رقص گندمزار نگاهی بیندازند و من در جایی میان اندیشه های خاک خورده اما طلایی ام، به اینمی اندیشمکه پشت بوته های زرد آن سوی شالیزار، چه چشم های مخوفی نهفته است که دختران چادر رنگی را از گندمزار فراری دهد.
در پی بادهای سرد پاییز، در کلبه جوبی ام را بستم و آنگاه که صدای جرجر لولای در، آرام گرفت، به چارقد و چادرشب آن روزها اندیشیدم و چادرهای رنگی رنگی امروز.
میان سکوت افکارم، همچنان که به گلهای قالی خیره بودم با خود می اندیشیدم که زن دیروز همان زن امروز است و از دیرباز تا امروز آیین حفظ عفت، همان آیین است و اما چه شد که اخلاق حفظ کهن شال پینه دوزی شده، پایمال شد.
همان کهنه شالی که گاهی بر سر، دستار می شد و گاهی گهواره ای برای بستن کودک بر کمر مادر و وه که چه حرمتی دارد هنوز.
میان زمزمه های افکارم، می شنوم که صدای خنده دخترکان بازیگوش هنوز در زوزه باد سرد می پیچدو آنچه اما از پس پنجره بیشتر از صدای زوزه باد در گوشم زمزمه می شودصدای رقص گیسوانگندم هاست. و من کهنه شال قدیمی دست بافتم را محکم تر بر شانه ها میگیرم و به
اجحاف در حجاب گفتار و رفتار و دستارهای قواره دار زنان دیروز و امروز می اندیشم.